|
"ليلا" اي ، كه مي خواست "ليلي" نباشد
خواست بنويسد" ليلا " كه فكر كرد چقدر شبيه" ليلي" است و ترسيد . بلند شد از پشت ميز و رفت تا كنار پنجره و دلشوره اش را خواست تا بريزد توي آرامش شبي كه پشتش را پر كرده بود . فكر كرد حتماً چيزي ، ستاره اي يا تكان خوردن برگي يا… اما هيچ چيزي آن پشت نبود ، جز احتمال وجود ليلاهايي كه ليلي شده بودند ، كه سريع برگشت پشت ميز و در حاليكه هراز گاهي زير لب زمزمه مي كرد : نكنه بفهمه … نكنه بفهمه ، همه كاغذ نوشته ها را از سر تا آخرش خواند . تمام كه شد ، پخش شده بود روي صندلي و با انگشتهاي دو تا دستش روي ميز ضرب مي گرفت . خيالش راحت شده بود و فكر كرد چرا بايد همچين فكر احمقانه اي اينطور دست و پاچه اش كند كه يادش آمد همه اش بخاطر آخر داستان بود كه مرد بايد دست ليلا را توي دست رفيقش مي گذاشت . پيش خودش گفت حتماً بايد يك راهي باشد و باز از اول شروع كرد به خواندن . بلند شد دوباره و آمد تا كنار پنجره و صورت سرخ شده اش را چسباند به شيشه . خنكي شيشه انگار داغي خون را مي گرفت كه زير پوست صورتش مي خواست پاره كند و بيرون بريزد ، و بعد كم كم احساس مي كرد كه سردي پشت شيشه نفوذ مي كند توي تمام هيكلش و گرماي بدنش آهسته آهسته مكيده مي شود كه ترسيد و صورتش را از شيشه كند . تند برگشت پشت ميز و دسته كاغذ را با چند بار روي ميز كوبيدن مرتب كرد و گذاشت جلويش . انگار اگر طولش مي داد ، مرد جا مي زد . نوشت : مرد ، دست ليلا …. تصوير مرد كه دست ليلا را گرفته بود و دست ديگري كه منتظر بود ، جلوي چشمش موج برمي داشت . به خودش گفت : چكار دارم مي كنم ؟ كه صورتش خيس شد و قطره قطره هايي كه پشت هم روي كاغذ و همه جا را سرخ مي كرد . خواست اعتنا نكند ، انگار براي يك بار هم كه شده بايد تمامش مي كرد . كلمه ها را ، اما مثل اينكه قفل زده بودند كه همه اش دنبال يكي شان مي گشت كه بگذارد پشت سر ليلا و هي تند تند زمزمه مي كرد : مرد ، دست ليلا…دست ليلا… دست ليلا… دست ليلي… ليلي… ليلي…. . روي كاغذ قطره هاي سرخ و سفيد بهم مي رسيدند و شيار مي زدند و همه ليلاها ، ليلي سرخ مي شدند كه ترسيد و در حيني كه زير لب ، خفه و گنگ ، زمزمه مي كرد : نكنه بفهمه… نكنه بفهمه ، دسته كاغذ را مچاله كرد . |
|